من به جایت نگهبانی می دهم!

شهید یدالله کلهر
عراقی ها سینه ی آسمان و زمین را به گلوله بسته بودند. خدا خدا می کردم گلوله ها با انبار مهمات برخورد نکنند. هواپیمایی در آسمان دیده شد. ابوذر فریاد کشید: «عراقی است!!»
لوله ی ضد هوایی را به طرف هواپیما نشانه رفت. هواپیما تو دل آسمان گم شد. وحشت زده به اطرافم نگاه کردم. مانده بودم که چرا کمک نمی رسد.
ناگهان در چند متری ما زمین شکاف برداشت و توفانی از خاک و شن به هوا رفت. چسبیدن به زمین. زمین مثل کوره ای می سوخت. انفجاری مهیب گوشهایم را کر کرد. به سرعت دویدم به طرف ضد هوایی. شعله های آتش. انبار مهمات را می لیسید و بالا می رفت. از میان آن همه آتش و دود، فرمانده از میان آن همه آتش و دود، فرمانده کلهر را دیدم. فریاد کشان دویدم به طرفش. نزدیک انبار مهمات سرجایم میخکوب شدم. فرمانده کلهر توی دل آتش می رفت و با جعبه های مهمات برمی گشت. کسی فریاد کشید:
- مگر دیوانه شده اید؟! این چه کاری است که می کنید.
فرمانده کلهر نگاهی به مردی که فریاد می زد انداخت و گفت: «شما کاری به کار ما نداشته باشید. اگر خطری هست، متوجه ما است نه شما!!»
بدو به کمک فرمانده کلهر رفتم و جعبه مهمات را از دستانش گرفتم.
- فرمانده کلهر، چرا این کار را می کنید؟ آیا ارزشش را دارد که جان خودتان را به خطر بیندازید؟
فرمانده کلهر صورت خیس از عرقش را به چشمان من می دوزد و می گوید: « آخر تو که نمی دانی این مهمات را به چه زحمتی تهیه کرده ام. گریه ام درآمده تا توانسته ام اینها را از اطرافیان بنی صدر بگیرم. چه طور می توانم بگذارم براحتی از بین بروند... »
قبل از آنکه دوباره دهان باز کنم، فرمانده کلهر به میان دود و آتش رفته بود... (1)

چطور با جنازه ی برادرم برگردم؟

شهید دژبان
با حاج باقر صحبت می کردم که ناگهان متوجه بچه های بسیجی شدم. قایق کنار ما پهلو گرفت. جوانی را دیدم که در طول نبرد شاهد بودم با چه شدتی می جنگید و آر. پی. جی می زد. او امان را از عراقی ها گرفته بود. به هر طرف که حمله می کرد، به قول شاهنامه، مثل گلّه گوسفند از جلویش فرار می کردند! اما آن وقت دیدم که جوان زانو در بغل گرفته و با حالت غریبی می نالد. سرش را بین دو زانو گرفته بود. قایق را کنار زدم و نزد او رفتم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: حالا که کار تمام شده و به مملکت خودمان برمی گردیم، چرا ماتم گرفته ای؟! میدان جنگ از این بازی ها دارد.
گفت: از این که سخت جنگیده ایم یا تعداد زیادی شهید داده ایم، ناراحت نیستم. برادرم شهید شده و من نمی دانم چه کنم!
گفتم: این هایی که شهید شده اند، همه برادران تو هستند.
گفت: درست، ولی من نمی دانم اگر برگردم، جواب مادرم را چه بدهم. او برادر کوچک ترم بود. مادرم او را به من سپرده بود. گفت از خودت جدایش نکن. چطور بگویم من زنده مانده ام؟ جنازه او را توی قایق، کنار خودم گذاشته ام.
نگاه کردم دیدم جنازه ای توی قایق است. جوانی بود که بیشتر از شانزده یا هفده سال نداشت. پیشانی بند یا حسین مظلوم هم بسته بود. وقتی او را دیدم، بی اختیار گریه ام گرفت. دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم: بالاخره مادری که دو تا فرزند خود را به این سرزمین بلا فرستاده، حساب همه چیز را کرده، تو غصه نخور.
گفت: من می دانم آدم قرص و محکمی است ولی من از روی او خجالت می کشم. چطوری با جنازه ی این بچه برگردم؟
بعد رو کرد به آسمان و گفت: امیدوارم تا آن طرف آب، جنازه ی من را هم کنار او بگذارند. (2)

از ازدواج او یک ماه گذشته بود!

شهید سید احمد موسوی
خدا می داند ما شاهد کربلای دیگری بودیم (در عملیات خیبر). آن زمان اگر فرات و دجله از خون یاران حسین (ع) گلگون بود و ماه و ستارگان بر پیکر پاک شهدا می درخشیدند، آن روز هم بار دیگر بچه های ایرانی، کربلا را زنده کردند. فرماندهان وقتی منطقه را ترک می کردند، اشک خون از چشم هایشان جاری بود. با صدای بلند گریه می کردند و می گفتند: برمی گردیم و انتقام شما را می گیریم.
در میان اجساد شهدا، چشم من به جسد سید احمد موسوی افتاد. جوانی که چند لحظه قبل، وقتی از او پرسیدم تانک های دشمن از سه راهی عقب نشسته اند یا نه، گفت: می روم تا معلوم کنم.
پیکر بی جان او را آغشته به خون، کنار خودمان می دیدم. از ازدواج او یک ماه بیشتر نگذشته بود. (3)

پاهای همه آبله زده

شهید حجت زرینی
شب شده بود. من خیلی ناراحت بودم. صدای رگبار مسلسل آمده بود و فکر می کردم بچه های ما درگیر شده اند. طاقت نیاوردم. تا صبح بیدار بودم. به هادی سعادتی و حجت زرینی گفتم: وحشت دارم. می ترسم امشب تلفات بدهیم. اگر تلفات بدهیم، همه چیز خراب می شود. بعد به مشکل بر می خوریم.
بیرون سنگر قدم می زدم که دیدم جواد قربانی تنها آمد. من دویدم. حجت زرینی و هادی سعادتی هم بیرون آمدند. از جواد پرسیدم: باقی بچه ها کجا هستند؟
به گریه افتاد. پرسیدم: چی شده؟
گفت: نتوانستم آن ها را بیاورم. حال همه ی آن ها به هم خورده. وضع آن ها ناجور است. آن ها را کنار رودخانه ی پایین گذاشتم. دیگر نمی توانند بیایند. پاهای همه آبله زده. از بس در لاخ ها دویدم، کفش هایم عین کفش های چارلی چاپلین شده!
پوتین هایش را نگاه کردم، دیدم پوتین های او به طرز مسخره ای تغییر شکل داده اند. داشتم فکر می کردم چطوری آن ها را بیاوریم. حجت زرینی یک دفعه گم شد. از هادی سعادتی پرسیدم: حجت زرینی کجا رفت؟
گفت: نمی دانم.
حجت زرینی دنبال بچه ها رفته بود. ساعت هشت صبح بود که دیدم حجت زرینی آن پنج شش نفر را با ماشین آورده است. پرسیدم: چطوری با ماشین رفتی؟
گفت: رفتن خیلی خوب بود، نفهمیدم چه جوری بود. در برگشتن، ماشین را با دنده ی کمک آوردم.
بچه ها بدون استثناء دچار خون ریزی شده بودند و رنگ شان زرد شده بود. تغذیه و درمان آن ها را آغاز کردیم. آقای علی اکبری به آن ها آمپول تقویتی تزریق کرد. دنده های گوسفند را با ماکارونی پختم و ران و راسته ها را به سیخ کشیدیم تا وضعیت آن ها تا اندازه ای رو به راه شد. (4)

فکر می کردی از آن دنیا فرار کرده اند!

شهید ناصر صفرزاده
از بچه های لشکر 31 عاشورا خاطره ی جالبی به یاد دارم. ناصر صفرزاده، مسؤول اطلاعات به همراه سه نفر از نیروها رفته بودند که وضعیت قرارگاه های دشمن را در اطراف شهرک چومو مشخص کنند. راه را گم کردند و از پشت چومان سر در آوردند. یعنی به محل قرارگاه یکی از لشکرهای عراق رسیده بودند. می گفتند که مجبور شدیم بوته و خارها را جمع آوری کنیم و به صورت کُوت در بیاوریم و داخل آن ها پنهان بشویم. از آن طرف، گوسفندانی که در آن قسمت بودند، می آمدند و خارها را می خوردند. آن ها با مشکلات زیادی خودشان را نجات داده بودند. رفتن آقای صفرزاده ده روز طول کشید. طوری که ما مجبور شدیم به قرارگاه لشکر 21 امام رضا (علیه السّلام) اعلام کنیم اکیپ صفرزاده به احتمال زیاد اسیر شده است. البته، مهدی باکری هم به همین نتیجه رسیده بود. بچه ها به رادیو بغداد گوش می دادند تا شاید پیامی را پخش کند. منتها از طرف دشمن چیزی اعلام نشد. خبری هم از آمدن آنها نبود.
صفرزاده نقل می کرد: احشام، خارهایی را که جمع کرده بودیم، می خوردند و هر قدر آن ها را آزار می دادیم که بروند، نمی رفتند. خارها کچل شدند و مانده بودیم چکار کنیم. از این طرف هم راه را گم کرده بودیم و نمی دانستیم از کدام طرف فرار کنیم. بعد از ده دوازده ساعت که زیر خارها بودیم، متوجه شدیم نیروهای عراقی با کردهای مخالف شان درگیر شده اند. به همین دلیل، با سرعت به سمت منطقه درگیری حرکت کردیم. هوا که تاریک شد، بیرون آمدیم و سه نفری از سمت چپ شهر چومو حرکت کردیم. شب تا صبح راه رفتیم، صبح به یک رودخانه رسیدیم. متوجه شدیم که از قسمت غرب هزار قله سر در آورده ایم. از آن جا بود که تازه متوجه شدیم از کدام طرف حرکت کنیم و خودمان را به نیروهای خودی برسانیم. به سمت مخالف جریان آب حرکت کردیم. چیزی حدود دو شبانه روز طول کشید که به قرارگاه رسیدیم.
وقتی به قرارگاه ما آمدند، من جای دیگری بودم. برگشتم و دیدم دو سه نفر در آن جا نشسته اند. سؤال کردم که چه کسانی هستند و از کجا آمده اند؟ قیافه شان به قدری تغییر کرده بود که آن ها را نشناخته بودم. صفرزاده که حدود هفتاد هشتاد کیلو وزن داشت، به پنجاه کیلو رسیده بود. صورت او کوچک و گونه هایش فرو رفته بودند. فکر می کردی که از آن دنیا فرار کرده اند. صفرزاده گفت: آقای نظرنژاد، من را نمی شناسی؟ من صفرزاده هستم.
خوب نگاه کردم، دیدم خودِ صفرزاده است. کنار او نشستم و حال و احوالش را پرسیدم. (5)

بدون این که فکر کند، رفت

شهید رعنایی
جوانی بود به نام رعنایی که راننده و پیک آقای قاآنی بود. این جوان، نامه ای را از آقای قاآنی برای من آورد. مضمون نامه این بود که لشکر نجف اشرف از جناح راست ما وارد منطقه شده است.
راننده هایی که، مهمات می آوردند، زخمی شده بودند گردان هایی که جلو بودند، مرتب تقاضای مهمات می کردند. من به آقای رعنایی گفتم: این ماشینها را یکی بعد از دیگری باید جلو ببری.
این جوان، بدون این که فکر کند که بار ماشین ها چیست، پرید و ماشین را روشن کرد و رفت. ماشین اول را برد، خالی کرد و آمد. پرسیدم: کجا خالی کردی؟
گفت: ماشین اولی را در قسمت خود فرمانده گردان خالی کردم. به من گفتند که ماشین بعدی را کنار نهر بیاور. من فکر نمی کنم در آن قسمت، نیروهای خودمان به صورت منظم باشند. شاید هم با عراقی ها درهم و برهم باشند توکلت علی الله.
آقای قاآنی با من تماس گرفت و گفت: آقای رعنایی دست شما را گرفتند؟
گفتم: دست ما را گرفته و ما هم داریم دستش را توی دست یکی دیگر می گذاریم.
گفت: ایشان را کار دارم.
گفتم: یک مسائلی پیش آمده که ایشان باید دستش توی دست یکی دیگر باشد.
ماشین دوم را هم برد. یک موقع دیدم با مهمات برگشت. هر چه دور زده بود، نیروهای خودی را پیدا نکرده بود. با نیروهای عراق برخورد کرده بود! می گفت: چهارده پانزده تا عراقی بلند شدند و به سمت من تیراندازی کردند.
باز فرمانده گردان تماس گرفت و گفت که ما مهمات می خواهیم. به رعنایی گفتم: دوباره برو.
گفت: بابا، من رفتم. آن جا نبودند. عراقی ها بودند! رفت
مهمات را خالی کرد و برگشت. گفتم: ماشین سوم را ببر.
ماشین سوم را هم برد. درگیری شدید بود. عراقی ها متوجه شدند که مهمات برای نیروها می بریم و نیروهای ما آرایش می گیرند. رعنایی رفته بود، ماشین مهمات را به دست فرمانده گردان رسانده بود. وقتی دیده بود که بچه ها درگیر هستند، سریع پیاده شده بود و با کلاشینکف شروع کرده بود به تیراندازی که در همین حال تیر خورد و به شهادت رسید. جنازه اش را با برانکارد آوردند و با او وداع کردم. با ستاد لشکر تماس گرفتم و گفتم: فکر پیک دیگری باشید. آقای رعنایی بار سفر را بست. (6)

ما دو نفر در دل دشمن بودیم!

شهید محمد حسن نظرنژاد
به نیروها دستور دادم آتش نکنند. گفتم به نیروها بگویید نظر نژاد می رود هر کسی که خواست، دنبالش برود. به آقای یزدی که تنها بازمانده مهندسی بود، گفتم: بلدوزرها را دنبال من راه بینداز.
ساعت ده شب بود و هواپیماهای عراقی منور می ریختند. همه جا مثل روز روشن بود. به نظری بی سیم چی ام گفتم: با من می آیی یا خندان دل را ببرم؟
خندان دل هم خسته نشسته بود. نظری گفت: اگر بنا باشد تو بمیری، ، خب من هم کنارت هستم. من از اول بی سیم چی تو بودم و تا آخر هم با تو هستم.
گفتم: پس فانسقه ات را باز کن.
فانسقه ی یکی دیگر از بچه ها را هم گرفتم. دو تا فانسقه را به هم بستم. بعد گفتم که بی سیم را به پشتش ببندد. یک کلاشینفک به دستش دادم و او را مسلح کردم. رکاب های موتور را باز کردم و گفتم که روی رکاب ها بایستد. فانسقه ها را پشت او انداختم و بعد او را به کمر خودم محکم بستم. قرار شد او از بالای سر من تیراندازی کند تا کسی نتواند مرا بزند.
خدا را شاهد می گیرم که اطمینان داشتم به محض رفتن کشته می شوم. قبل از حرکت، سه جمله به ذهنم آمد: یکی این که خدایا، از من قبول کن. دوم این که گفتم مادر جان، دعا کن اگر شهید شدم، خدا از سر تقصیرم بگذرد. بعد از خودم پرسیدم: من دو پسر دارم، اگر شهید شوم آیا پسرهایم این راه را دنبال خواهند کرد یا نه؟ جمله ها و این مفاهیم مرتب در ذهنم می چرخیدند تا این که حرکت کردم.
صدمتری به عقب آمدم تا سرعت موتور بیشتر شود. با سرعت از کنار بچه ها رد شدم و رفتم. عراقی ها که از تیراندازی خسته شده و مکث کرده بودند یک دفعه دیدند موتوری رد شد.
تا خواستند بجنبند، من به داخل شهرک دوعیجی رفتم. نزدیک خانه ها رسیدم و هفت هشت نفر عراقی را دیدم که دم در خانه ای ایستاده اند. یک نفر با لباس پلنگی وسط آنها ایستاده بود. کلاه کج زرد رنگی هم روی شانه اش جمع شده بود. فهمیدم که او باید جشعمی (فرمانده عراقی ها) باشد. با موتور مستقیم به طرف شان رفتم. تا چشم شان به ما افتاد، دستپاچه شدند و فرار کردند.
نظری یک تیر به مچ پای جشعمی زد. پای او زخمی شد و روی زمین افتاد. یقه اش را گرفتم و بلندش کردم. با خودم گفتم اگر او در دست ما باشد، عراقی ها تیراندازی نخواهند کرد. وقتی که بلند شد، با دست به سرش کوبیدم و دوباره زمین افتاد. نظری که به او سرباز امام زمان (عج) می گفتم، دنبال بقیه افسران عراقی رفت. دو نفر از آنها می خواستند به سمت تانک ها بروند. اما نظری آن ها را زد. آن دو نفر، نرسیده به تانک ها به زمین افتادند. بقیه حساب کار دست شان آمد و دست ها را بالا بردند. به خودم آمدم و دیدم ما دو نفر در دل دشمن هستیم و به آن ها تیراندازی می کنیم. کمی جا خوردم و با خودم گفتم: الان ما را می گیرند.
جشعمی بلند شده و ایستاده بود. یک دفعه بچه های بسیج به داخل شهرک ریختند و تعادل عراقی ها به هم خورد. اسحاقی آمد. به او گفتم: به سمت نهر جاسم بروید. (7)

پی نوشت ها :

1- غریبه، صص 64- 63.
2- بابانظر، صص 210- 209.
3- بابانظر، ص 211.
4- بابانظر، صص 231- 230.
5- بابانظر، صص 233- 232.
6- بابانظر، صص 378- 377.
7- بابانظر، صص 397- 395.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.